حکایت شیخ سمعان

تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
هم نشینانش چنان درماندند کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست پیش شیخ آمد که ای در کار سست
می‌رویم امروز سوی کعبه باز چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس دختر ترسام جان افزای بس
می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید زانک اینجا جمله کار افتاده‌اید
گر شما را کار افتادی دمی هم دمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند در دهان اژدهای دهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا آنچ‌کرد آن پیر اسلام از قضا