تو ز خوک خویش اگر آگه نهای
|
|
سخت معذوری که مرد ره نهای
|
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
|
|
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
|
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق
|
|
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
|
هم نشینانش چنان درماندند
|
|
کز فرو ماندن به جان درماندند
|
چون بدیدند آن گرفتاری او
|
|
بازگردیدند از یاری او
|
جمله از شومی او بگریختند
|
|
در غم او خاک بر سر ریختند
|
بود یاری در میان جمع، چست
|
|
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
|
میرویم امروز سوی کعبه باز
|
|
چیست فرمان، باز باید گفت راز
|
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
|
|
خویش را محراب رسوایی کنیم
|
این چنین تنهات نپسندیم ما
|
|
همچو تو زنار بربندیم ما
|
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
|
|
زود بگریزیم بیتو زین زمین
|
معتکف در کعبه بنشینیم ما
|
|
دامن از هستیت در چینیم ما
|
شیخ گفتا جان من پر درد بود
|
|
هر کجا خواهید باید رفت زود
|
تا مرا جانست، دیرم جای بس
|
|
دختر ترسام جان افزای بس
|
میندانید، ارچه بس آزادهاید
|
|
زانک اینجا جمله کار افتادهاید
|
گر شما را کار افتادی دمی
|
|
هم دمی بودی مرا در هر غمی
|
باز گردید ای رفیقان عزیز
|
|
میندانم تا چه خواهد بود نیز
|
گر ز ما پرسند، برگویید راست
|
|
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
|
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
|
|
در دهان اژدهای دهر ماند
|
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
|
|
آنچکرد آن پیر اسلام از قضا
|