حکایت شیخ سمعان

سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر
چون نداری تو سر خود گیر و رو نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبک‌رو فرد باش صبرکن مردانه‌وار و مرد باش
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر عهد نیکو می‌بری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیم در سراندازی و سر اندازیم
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود در سر و کار تو کردم هرچ بود
در ره عشق تو هر چم بود شد کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بی‌قرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار
جمله‌ی یاران من برگشته‌اند دشمن جان من سرگشته‌اند
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم
دوستر دارم من ای عالی سرشت با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام خوک رانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت
رفت پیرکعبه و شیخ کبار خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست خوک باید سوخت یا زنار بست
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس کین خطر آن پیر را افتاد بس
در درون هر کسی هست این خطر سر برون آرد چو آید در سفر