سیم و زر باید مرا ای بیخبر
|
|
کی شود بیسیم و زر کارت به سر
|
چون نداری تو سر خود گیر و رو
|
|
نفقهای بستان ز من ای پیر و رو
|
همچو خورشید سبکرو فرد باش
|
|
صبرکن مردانهوار و مرد باش
|
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر
|
|
عهد نیکو میبری الحق به سر
|
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
|
|
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
|
هر دم از نوع دگر اندازیم
|
|
در سراندازی و سر اندازیم
|
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود
|
|
در سر و کار تو کردم هرچ بود
|
در ره عشق تو هر چم بود شد
|
|
کفر و اسلام و زیان و سود شد
|
چند داری بیقرارم ز انتظار
|
|
تو ندادی این چنین با من قرار
|
جملهی یاران من برگشتهاند
|
|
دشمن جان من سرگشتهاند
|
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم
|
|
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم
|
دوستر دارم من ای عالی سرشت
|
|
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
|
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
|
|
دل بسوخت آن ماه را از درد او
|
گفت کابین را کنون ای ناتمام
|
|
خوک رانی کن مرا سالی مدام
|
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم
|
|
عمر بگذاریم در شادی و غم
|
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
|
|
کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت
|
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
|
|
خوک وانی کرد سالی اختیار
|
در نهاد هر کسی صد خوک هست
|
|
خوک باید سوخت یا زنار بست
|
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس
|
|
کین خطر آن پیر را افتاد بس
|
در درون هر کسی هست این خطر
|
|
سر برون آرد چو آید در سفر
|