حکایت شیخ سمعان

چون خبر نزدیک ترسایان رسید کان چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقه‌ی زنار شد خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد
بعد چندین سال ایمان درست این چنین نوباوه رویش بازشست
گفت خذلان قصد این درویش کرد عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم زین بتر چه بود که کردم آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند بی شکی ام الخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
قرب پنجه سال را هم بود باز موج می‌زد در دلم دریای راز
ذره‌ی عشق از کمین درجست چست برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند خرقه با زنار کردست و کند
تخته‌ی کعبه است ابجد خوان عشق سرشناس غیب سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی تا تو کی خواهی شدن با من یکی
چون بنای وصل تو براصل بود هرچ کردم بر امید وصل بود
وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن
باز دختر گفت ای پیر اسیر من گران کابینم و تو بس فقیر