چون خبر نزدیک ترسایان رسید
|
|
کان چنان شیخی ره ایشان گزید
|
شیخ را بردند سوی دیر مست
|
|
بعد از آن گفتند تا زنار بست
|
شیخ چون در حلقهی زنار شد
|
|
خرقه آتش در زد و در کار شد
|
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
|
|
نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد
|
بعد چندین سال ایمان درست
|
|
این چنین نوباوه رویش بازشست
|
گفت خذلان قصد این درویش کرد
|
|
عشق ترسازاده کار خویش کرد
|
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم
|
|
زین بتر چه بود که کردم آن کنم
|
روز هشیاری نبودم بت پرست
|
|
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
|
بس کسا کز خمر ترک دین کند
|
|
بی شکی ام الخبایث این کند
|
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
|
|
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
|
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
|
|
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
|
کس چو من از عاشقی شیدا شود
|
|
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
|
قرب پنجه سال را هم بود باز
|
|
موج میزد در دلم دریای راز
|
ذرهی عشق از کمین درجست چست
|
|
برد ما را بر سر لوح نخست
|
عشق از این بسیار کردست و کند
|
|
خرقه با زنار کردست و کند
|
تختهی کعبه است ابجد خوان عشق
|
|
سرشناس غیب سرگردان عشق
|
این همه خود رفت برگوی اندکی
|
|
تا تو کی خواهی شدن با من یکی
|
چون بنای وصل تو براصل بود
|
|
هرچ کردم بر امید وصل بود
|
وصل خواهم و آشنایی یافتن
|
|
چند سوزم در جدایی یافتن
|
باز دختر گفت ای پیر اسیر
|
|
من گران کابینم و تو بس فقیر
|