حکایت شیخ سمعان

شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد و دست از می خوردنش خواست تا ناگه کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی مذهب این زلف پر خم دارییی
همچو زلفم نه قدم در کافری زانک نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد یاددار
اقتدا گر تو به کفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو، اینک عصااینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او می‌نترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه دروی کارکرد شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان دلبرش حاضر، صبوری کی توان
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست مست و عاشق چون بود رفته ز دست
گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام خوش بزی چون پخته گشتی والسلام