شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
|
|
همچو دریا جان او پرشور کرد
|
آن صنم را دید می در دست و مست
|
|
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
|
دل بداد و دست از می خوردنش
|
|
خواست تا ناگه کند در گردنش
|
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
|
|
مدعی در عشق، معنی دار نه
|
گر قدم در عشق محکم دارییی
|
|
مذهب این زلف پر خم دارییی
|
همچو زلفم نه قدم در کافری
|
|
زانک نبود عشق کار سرسری
|
عافیت با عشق نبود سازگار
|
|
عاشقی را کفر سازد یاددار
|
اقتدا گر تو به کفر من کنی
|
|
با من این دم دست در گردن کنی
|
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
|
|
خیز رو، اینک عصااینک ردا
|
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود
|
|
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
|
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
|
|
یک نفس او را سر هستی نبود
|
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
|
|
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
|
برنیامد با خود و رسوا شد او
|
|
مینترسید از کسی، ترسا شد او
|
بود می بس کهنه دروی کارکرد
|
|
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
|
پیر را می کهنه و عشق جوان
|
|
دلبرش حاضر، صبوری کی توان
|
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست
|
|
مست و عاشق چون بود رفته ز دست
|
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی
|
|
از من بیدل چه میخواهی بگوی
|
گر به هشیاری نگشتم بتپرست
|
|
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
|
دخترش گفت این زمان مرد منی
|
|
خواب خوش بادت که در خورد منی
|
پیش ازین در عشق بودی خام خام
|
|
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
|