حکایت محمود و ایاز

من رهی دزدیده دارم سوی او زانک نشکیبم دمی بی‌روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسیست رازها در ضمن جان مابسیست
از برون گرچه خبر خواهم ازو در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر می‌پوشم از بیرونیان در درون با اوست جانم در میان

چون همه مرغان شنودند این سخن نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره بازآمدند جمله همدرد و هم آواز آمدند
زو بپرسیدند کای استاد کار چون دهیم آخر درین ره داد کار
زانک نبود در چنین عالی مقام از ضعیفان این روش هرگز تمام