من رهی دزدیده دارم سوی او | زانک نشکیبم دمی بیروی او | |
هر زمان زان ره بدو آیم نهان | تا خبر نبود کسی را در جهان | |
راه دزدیده میان ما بسیست | رازها در ضمن جان مابسیست | |
از برون گرچه خبر خواهم ازو | در درون پرده آگاهم ازو | |
راز اگر میپوشم از بیرونیان | در درون با اوست جانم در میان |
□
چون همه مرغان شنودند این سخن | نیک پی بردند اسرار کهن | |
جمله با سیمرغ نسبت یافتند | لاجرم در سیر رغبت یافتند | |
زین سخن یکسر به ره بازآمدند | جمله همدرد و هم آواز آمدند | |
زو بپرسیدند کای استاد کار | چون دهیم آخر درین ره داد کار | |
زانک نبود در چنین عالی مقام | از ضعیفان این روش هرگز تمام |