پرسش مرغان

هدهد آنگه گفت کای بی‌حاصلان عشق کی نیکو بود از بددلان
ای گدایان چندازین بی‌حاصلی راست ناید عاشقی و بددلی
هرکه را در عشق چشمی بازشد پای کوبان آمد و جان بازشد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ چون آفتاب
صد هزاران سایه بر خاک او فکند پس نظر بر سایه‌ی پاک او فکند
سایه‌ی خود کرد بر عالم نثار گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر سایه‌ی اوست این بدان ای بی هنر
این بدان چون این بدانستی نخست سوی آن حضرت نسب درست
حق بدانستی ببین آنگه بباش چون بدانستی مکن این راز فاش
هرک او از کسب مستغرق بود حاش لله گر تو گویی حق بود
گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی لیک در حق دایما مستغرقی
مرد مستغرق حلولی کی بود این سخن کار فضولی کی بود
چون بدانستی که ظل کیستی فارغی گر مردی و گر زیستی
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار نیستی سیمرغ هرگز سایه‌دار
باز اگر سیمرغ می‌گشتی نهان سایه‌ای هرگز نماندی در جهان
هرچ اینجا سایه‌ای پیدا شود اول آن چیز آشکار آنجا شود
دیده‌ی سیمرغ بین گر نیستت دل چو آیینه منور نیستت
چون کسی را نیست چشم آن جمال وز جمالش هست صبر لامحال
با جمالش عشق نتوانست باخت از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست از آیینه دل در دل نگر تا ببینی روی او در دل نگر