حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

چون مرا خواهند کشتن ناصواب یک سالم را به لطفی ده جواب
چون مرا سر می‌بریدی رایگان ازچه خندیدی تو در من آن زمان
گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر
بر سر و روی تو خندیدن رواست لیک در روی تو خندیدن خطاست
این بگفت و رفت از پیشش چو دود هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود