مجمع مرغان

مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی گرم شو در کار و چون آتش درآی
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام تو نمانی حق بماند والسلام

مجمعی کردند مرغان جهان آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود که اقلیم مارا شاه نیست بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بی‌پادشاه نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند

هدهد آشفته دل پرانتظار در میان جمع آمد بی‌قرار
حله‌ای بود از طریقت در برش افسری بود از حقیقت بر سرش
تیز وهمی بود در راه آمده از بد وز نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بی‌هیچ ریب هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت دور نبود گر بسی اسرار یافت
می‌گذارم در غم خود روزگار هیچ کس را نیست با من هیچ‌کار
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه هرگزم دردی نباشد از سپاه