مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی | گرم شو در کار و چون آتش درآی | |
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز | ز آفرینش چشم جان کل بدوز | |
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا | نزل حق هر لحظه بیش آید ترا | |
چون دلت شد واقف اسرار حق | خویشتن را وقف کن بر کار حق | |
چون شوی در کار حق مرغ تمام | تو نمانی حق بماند والسلام |
□
مجمعی کردند مرغان جهان | آنچ بودند آشکارا و نهان | |
جمله گفتند این زمان در دور کار | نیست خالی هیچ شهر از شهریار | |
چون بود که اقلیم مارا شاه نیست | بیش ازین بیشاه بودن راه نیست | |
یک دگر را شاید ار یاری کنیم | پادشاهی را طلب کاری کنیم | |
زانک چون کشور بود بیپادشاه | نظم و ترتیبی نماند در سپاه | |
پس همه با جایگاهی آمدند | سر به سر جویای شاهی آمدند |
□
هدهد آشفته دل پرانتظار | در میان جمع آمد بیقرار | |
حلهای بود از طریقت در برش | افسری بود از حقیقت بر سرش | |
تیز وهمی بود در راه آمده | از بد وز نیک آگاه آمده | |
گفت ای مرغان منم بیهیچ ریب | هم برید حضرت و هم پیک غیب | |
هم ز هر حضرت خبردار آمدم | هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم | |
آنک بسم الله در منقار یافت | دور نبود گر بسی اسرار یافت | |
میگذارم در غم خود روزگار | هیچ کس را نیست با من هیچکار | |
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم | خلق آزادند از من نیز هم | |
چون منم مشغول درد پادشاه | هرگزم دردی نباشد از سپاه |