سید عالم بخواست از کردگار
|
|
گفت کار امتم با من گذار
|
تا نیابد اطلاعی هیچ کس
|
|
بر گناه امت من یک نفس
|
حق تعالی گفتش ای صدر کبار
|
|
گر ببینی آن گناه بیشمار
|
تو نداری تاب آن حیران شوی
|
|
شرم داری وز میان پنهان شوی
|
عایشه کو بود هم چون جان ترا
|
|
سیر شد زو دل به یک بهتان ترا
|
تو شنیدی بانگ از اهل مجاز
|
|
پس بجای خود فرستادیش باز
|
چون بگشتی از گرامیتر کسی
|
|
پر گنه هستند در امت بسی
|
تو نداری تاب چندانی گناه
|
|
امت خود را رهاکن با اله
|
گر تو میخواهی که کس را در جهان
|
|
از گناه امتت نبود نشان
|
من چنان میخواهم ای عالی گهر
|
|
کز گنه شان هم ترا نبود خبر
|
تو بنه پای از میان رو با کنار
|
|
کار امت روز و شب با من گذار
|
کار امت چون نه کار مصطفاست
|
|
کی شود این کار از حکم تو راست
|
میمکن حکم و زفان کوتاه کن
|
|
بی تعصب باش و عزم راه کن
|
آنچ ایشان کردهاند آن پیش گیر
|
|
در سلامت رو طریق خویش گیر
|
یا قدم در صدق نه صدیقوار
|
|
یا نه چون فاروق کن عدل اختیار
|
یا چو عثمن پر حیا و حلم باش
|
|
یا چو حیدر بحر جود و علم باش
|
یا مزن دم، پند من بپذیر رو
|
|
پای بردار و سرخود گیر رو
|
تو چه مرد صدق و علم حیدری
|
|
مرد نفسی هر نفس کافرتری
|
نفس کافر را بکش ممن بباش
|
|
چون بکشتی نفس را ایمن بباش
|
در تعصب این فضولی میمکن
|
|
از سر خویش این رسولی میمکن
|