دایما صدیق مرد راه بود
|
|
فارغ از کل لازم درگاه بود
|
مال و دختر کرد بر سر جان نثار
|
|
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار
|
پاک از قشر روایت بود او
|
|
زانک در معجز درایت بود او
|
آنک بر منبر ادب دارد نگاه
|
|
خواجه را ننشیند او بر جایگاه
|
چون ببیند این همه از پیش و پس
|
|
ناحق او را کی تواند گفت کس
|
باز فاروقی که عدلش بود کار
|
|
گاه میزد خشت و گه میکند خار
|
با در منه شهر را برخاستی
|
|
میشدی در شهر وره میخواستی
|
بود هر روزی درین حبس هوس
|
|
هفت لقمه نان طعام او و بس
|
سرکه بودی با نمک بر خوان او
|
|
نه ز بیتالمال بودی نان او
|
ریگ بودی گر بخفتی بسترش
|
|
دره بودی بالشی زیر سرش
|
برگرفتی همچو سقا مشک آب
|
|
بیوهزن را آب بردی وقت خواب
|
شب برفتی دل ز خود برداشتی
|
|
جملهی شب پاس لشگر داشتی
|
با حذیفه گفت ای صاحب نظر
|
|
هیچ میبینی نفاقی در عمر
|
کو کسی کو عیب من در روی من
|
|
میل نکند تحفه آرد سوی من
|
گر خلافت بر خطا میداشت او
|
|
هفده من دلقی چرا برداشت او
|
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
|
|
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم
|
آنک زین سان شاهی خیلی کند
|
|
نیست ممکن کو به کس میلی کند
|
آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید
|
|
این همه سختی نه بر باطل کشید
|
گر خلافت از هوا میراندی
|
|
خویش را در سلطنت بنشاندی
|
شهر هاء منکر از حسام او
|
|
شد تهی از کفر در ایام او
|