حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت

گه نهد بر فرق نرگس تاج زر گه کند در تاجش از شب نم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوست آسمان گردان زمین استاده زوست
کوه چون سنگی شد از تقدیر او بحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده است هم فلک چون حلقه بر در مانده است
هشت خلدش یک ستانه بیش نیست هفت دوزخ یک ز فانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرق‌اند چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه جمله‌ی ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلک دو گواهش بس بود بر یک به یک
با دو خاک و آتش و خون آورد سر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامداد بعد از آن جان را درو آرام داد
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد عقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفت علم دادش تا شناسایی گرفت
چون شناسا شد به عقل اقرار داد غرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست جمله را گردن به زیر بار اوست
حکمت او بر نهد بار همه وای عجب او خود نگه دار همه
کوه را میخ زمین کرد از نخست پس زمین را روی از دریا بشست
چون زمین بر پشت گاو استاد راست گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس هیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی این همه پس هیچ باشد بی‌شکی