حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت

سوزنی چون دید با عیسی به هم بخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کرد گلشن نیلوفری از دود کرد
پاره پاره خاک را در خون گرفت تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماه کرد پیشانی خود بر خاک راه
هست سیمایی ایشان از سجود کی بود بی‌سجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروخته شب ز قبضش در سیاهی سوخته
طوطیی را طوق از زر ساخته هدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر می‌زند بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند
چرخ را دور شبان‌روزی دهد شب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کند وز کف و دودی همه عالم کند
گه سگی را ره دهد در پیشگاه گه کند از گربه‌ای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کند شیرمردی را به سگ نسبت کند
او نهد از بهر سکان فلک گرده‌ی خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهد گاه موری را سخن دانی دهد
از عصایی آورد ثعبان پدید وز تنوری آورد طوفان پدید
چون فلک را کره‌ای سرکش کند از هلالش نعل در آتش کند
ناقه از سنگی پدیدار آورد گاو زر در ناله‌ی زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثار زر فشاند در خزان از شاخسار
گر کسی پیکان به خون پنهان کند او ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهد لاله را از خون کله بر سر نهد