رفتند سران به بزم سلطان
|
|
ماندند جنیبه را به دربان
|
ریحان به ریاض انس پیوست
|
|
بردند سفال را به خمدان
|
پروردهی طبع گشت خاموش
|
|
نو بردهی فهم شد سخندان
|
شد قطره محیط و ذره خورشید
|
|
از محو صفات صنع یزدان
|
آثار خصال جسم گم شد
|
|
در مطلع نور قرب جانان
|
تا قطرهی شبنم سحرگاه
|
|
بر روضهی وصل اوست غلتان
|
در پردهی نیستی هم آواز
|
|
چون نالهی نیم خواب مستان
|
چون هیچ نشان نیابی از خود
|
|
تیری به نشان راست بنشان
|
چون سوخت سپند خوش برآسود
|
|
مشکی مکن از جمال خوبان
|
در نسخهی کیمیای توحید
|
|
خواندم که فناست مغز ایمان
|
این است سخن که تا توانی
|
|
خود را ز برون در نمانی
|