الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی

همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی
برو چون مرده ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی
از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی
درین عالم برستند از غم بیهوده‌ی دنیا در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی
چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی
چنان بی‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی
اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی
اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود که نتوانی سوی این راز پی‌بردن به آسانی
چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی که تو در بند هرچیزی که هستی بنده‌ی آنی
چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی
چو می‌دانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمی‌خوانی
اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا پس از اندیشه‌های بد دل و جان را چه رنجانی
اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی
برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی
برو پی‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی
چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی