از عنکبوت بیتنی بر ساختی پرده تنی
|
|
تا دوستی از دشمنی کردی نهان سبحانه
|
آن کرم سرگردان تو در قعر سنگی زان تو
|
|
هر روز از دیوان تو اجرا ستان سبحانه
|
چون جان و دل پرداختی تنها به خاک انداختی
|
|
مرغان جان را ساختی عرش آشیان سبحانه
|
بگشای چشم ای دیدهور در صنع رب دادگر
|
|
وین دانههای در نگر در کهکشان سبحانه
|
آن ماه نو ابرو به خم وین طاس روی اندر شکم
|
|
صد دیده بگشاده به هم چون دیدهبان سبحانه
|
چون خور فتد در قیروان شعرای شب آرد جهان
|
|
تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه
|
شب را ز انجم توشهای پروین چو زرین خوشهای
|
|
بشکفته در هر گوشهای صد گلستان سبحانه
|
هر شب به دست قادری بر گلشن نیلوفری
|
|
از غایت صنعتگری گوهر فشان سبحانه
|
چون صنع خود پیدا کند صحن فلک صحرا کند
|
|
گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه
|
چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد
|
|
تا با بره هم رسته شد شیر ژیان سبحانه
|
گه ماه را بگداخته در راه ماهی تاخته
|
|
گه تیر را انداخته اندر کمان سبحانه
|
گه خوشهای بیرون کشد تا آدمی در خون کشد
|
|
گه دلو بر گردون کشد بیریسمان سبحانه
|
عقرب نهاده گردنش بگشاده دم بر دشمنش
|
|
جوزا به خدمت کردنش بسته میان سبحانه
|
چشم ترازو وا کند صد چشمه زو صحرا کند
|
|
خرچنگ را پیدا کند ز آب روان سبحانه
|
گه تن به بازی سرکشد ضحاکیی خنجر کشد
|
|
از گاو رایت برکشد چون کاویان سبحانه
|
بلبل که جان افزاید او دستان زنان زان آید او
|
|
تا سر تو بسراید او از صد زبان سبحانه
|
از شوق تو هر بلبلی چون پیش آرد غلغلی
|
|
صد برگ یابد هر گلی در بوستان سبحانه
|
گر زان شراب عاشقان یک جرعه برسانی به جان
|
|
با هش نیاید بعد از آن تا جاودان سبحانه
|
هستم رهین نعمتت دل بر امید رحمتت
|
|
تا در رسد از حضرتت یک مژدگان سبحانه
|
ای بر حقیقت پادشا گر در ره تو این گدا
|
|
سودی کند دانم تو را نبود زیان سبحانه
|