ای حلقهی درگاه تو هفت آسمان سبحانه
|
|
وی از تو هم پر هم تهی هر دو جهان سبحانه
|
ای از هویدایی نهان وی از نهانی بس عیان
|
|
هم بر کناری از جهان هم در میان سبحانه
|
چرخ آستان درگهت شیران عالم روبهت
|
|
حیران بمانده در رهت پیر و جوان سبحانه
|
در کنه تو عقل و بصر هم اعجمی هم بی خبر
|
|
جان طفل لب از شیر تر تن ناتوان سبحانه
|
در وصف ذاتت بی شکی از صد هزاران صد یکی
|
|
دانش ندارند اندکی بسیار دان سبحانه
|
در جست و جویت عقل و جان واله فتاده در جهان
|
|
تو دایما گنجی نهان در قعر جان سبحانه
|
دل غرقهی دریای تو تن نیز ناپروای تو
|
|
سرگشتهی سودای تو عقل و روان سبحانه
|
هر بیزبانی بستهلب با رازهای بوالعجب
|
|
با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه
|
ذرات عالم از علی تا نقطهی تحت الثری
|
|
تسبیح تو گوید همی کای غیب دان سبحانه
|
شبهای تار و روشنان بر خاک تو نوحهکنان
|
|
مردان ز شوقت چون زنان بر رخ زنان سبحانه
|
گردون زنگاری تو غرق هواداری تو
|
|
و اندر طلبکاری تو بر سر دوان سبحانه
|
بر درگه تو آسمان در آستین آورده جان
|
|
سر بر نگیرد یک زمان از آستان سبحانه
|
سلطان عالی حضرتی برتر ز نور و ظلمتی
|
|
در پردههای عزتی در لامکان سبحانه
|
بس کس که اندر باخت جان تا یابد از کویت نشان
|
|
وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه
|
وصفت که جان افزایدم گرچه زبان بگشایدم
|
|
نه در عبارت آیدم نه در بیان سبحانه
|
چون وصف تو بیچون بود از حد عقل افزون بود
|
|
هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه
|
پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم
|
|
فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه
|
فرعون چون سرکش بود گرچه در آب خوش فتد
|
|
زان آب در آتش فتد هم در زمان سبحانه
|
پنهان کنی پیغمبری از آتشی در آذری
|
|
زان برد موسی اخگری اندر دهان سبحانه
|
از نیم پشه کژدمی، انگیختی چون رستمی
|
|
تا بر سر نامردمی میزد سنان سبحانه
|