آتش تر می‌دمد از طبع چون آب ترم

مانده‌ام در پرده‌های بوالعجب بر هیچ نه کی بود کین پرده‌های بوالعجب بر هم درم
در بیابانی که نه پا و نه سر دارد پدید هر زمان سرگشته‌تر هر ساعتی حیران‌ترم
مانده‌ام بی دانه و آبی اسیر این قفس مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم
مانده‌ام در چاه زندان پای در بند استوار پای در بند از چنین چاهی که آرد بر سرم
خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خویش من ز بیکاران راهم گر بسی می‌بنگرم
هر کسی خود را به پنداری غروری می‌دهد بو که خود را از میان جمله بیرون آورم
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه بر جان من است یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
گر بسی زیر و زبر آیم بنگشاید گره کی گشاید این گره تا من به دنیا اندرم
بیقراری می‌کنم اما چه سازم زانکه من در بن خاشاک دنیا بس عجایب گوهرم
خالقا عطار را یک قطره بخش از بحر قدس تا بود آن قطره در تنهایی جان یاورم
سر نپیچم از درت گر بند بندم بگسلی کز میان جان ز دیری باز خاک این درم
از عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راست حکم حکم توست بنشان در میان اخگرم
بنده خاک توست و می‌دانم که دست اینت هست گر به باد لاابالی بر دهی خاکسترم
لیکن از فضل تو آن زیبد که دستی بر نهی پس ازین پستی به علیین رسانی جوهرم