نه پای آنکه از کره‌ی خاک بگذرم

دیوان من درین خم زنگاری فلک اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم
معنی نگر که چشمه‌ی خضر است خاطرم دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم
در چار بالش سخنم پادشاه نظم وز حد برون معانی بکر است لشکرم
تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم آن تیغ گوهری است زبان سخن‌ورم
گر خصم منقطع شده برهان طلب کند برهان قاطع است زبان چو خنجرم
در قوت و طراوت معنی نظیر من صورت مکن که بر صفت آب و آذرم
گر خصم بالشی کند از آب و آتشم بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم
خورشید جان‌فزای بود نور خاطرم جام جهان‌نمای بود رشح ساغرم
هر خون که جوش می‌زند از عشق در دلم آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم
هر مهره‌ای که من به سخن گوهری کنم از حقه‌ی سپهر فشانند گوهرم
چون من کمان گروهه‌ی فکرت کنم به چنگ از چارچوب عرش در آید کبوترم
گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است از بس که هست بر فلک خاطر اخترم
نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است هم در شب است من ز حسابش بنشمرم
بی‌اختر است روز و نیم من به روز او کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم
گر باورم نداری ازین شرح نکته‌ای سکان هفت دایره دارند باورم
خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا به قاف هم کاسه‌ای کجاست که آید برابرم
نظاره را بخوان من آیند جن و انس چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم
خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم
وان گرده گاه پاره کند گه درست باز یعنی که هم نمی‌دهم و هم نمی‌خورم
من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد از غیب میزبانی صد خوان دیگرم