آنچه در قعر جان همی‌یابم

من بمردم از آن نگوید کس کاثری از فلان همی‌یابم
تا گل دل ز خاوران بشکفت همه دل بوستان همی یابم
طرفه خاری که عشق خود گل اوست در ره خاوران همی‌یابم
عرش بالا درخت خوشه‌ی عشق خار را گلستان همی‌یابم
از دم بوسعید می‌دانم دولتی کین زمان همی‌یابم
از مددهای او به هر نفسی دولتی ناگهان همی‌یابم
دل خود را ز نور سینه‌ی او گنج این خاکدان همی‌یابم
تا که بی‌خویش گشته‌ام من ازو خویش صاحب قران همی‌یابم
بر تن خویش جزو جزوم را همچو صد دیده‌بان همی‌یابم
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ پای خود در میان همی‌یابم
هر کجا در دو کون دایره‌ای است نقطه‌ی جمله جان همی‌یابم
سر مویی که پی به جان دارد قید شیر ژیان همی‌یابم
چون ز یک قالبند جمله‌ی خلق همه یک خاندان همی‌یابم
از ازل تا ابد هرآنچه برفت جمله یک داستان همی‌یابم
جمله‌ی کاینات زندگی است من نه تنها چنان همی‌یابم
همه یک رنگ و او ندارد رنگ این به عین عیان همی‌یابم
هر وجودی که آشکارا گشت خود به کنجی نهان همی‌یابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست عقل بر گستوان همی‌یابم
مرغ جان را که علم دانه‌ی اوست از دو کون آشیان همی‌یابم
عقل را آستین به خون در غرق سر برین آستان همی‌یابم