دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار

در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار
دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار
تو غره‌ای به جهانی که تا نگاه کنی نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار
بسی نماند که این نقطه‌های روشن روی بریزد از خم این طاق دایره کردار
ز نفخ صور همه اختران نورانی ز نه سپر بریزند همچو دانه‌ی نار
هزار نرگس تو چون شکوفه‌های لطیف ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار
چو گردنای هوا با گو زمین گردد ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار
هزار زلزله در جوهر زمین افتد ز نعره‌ی لمن الملک واحد القهار
تو خفته‌ای و قیامت رسید از آن ترسم که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار
بسی قرار نگیرند جان و تن با هم که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار
چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار
اگر ز حبس بلاها خلاص می‌جویی ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار
ز کار بیهده خود بازکن به آسانی که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار
نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی تمامت است تو را یک دو گرده استظهار
به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار
مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد که شعر نیست چو شرع محمد مختار
قدم که بر قدم شرع او نداری تو تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار
شراب شرع خور از جام صدق در ره دین که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار
به هرزه پرده‌شناسی شعر چند کنی که شعر در ره دین پرده‌ای است بر پندار