نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن
|
|
نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار
|
به خاک ریخته آن زلفهای چون زنجیر
|
|
چون زعفران شده آن رویهای چون گلنار
|
ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر
|
|
میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
|
اگرچه پیلتنی بود لیک مور ضعیف
|
|
به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار
|
ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین
|
|
چگونه زار همیگرید ابر روز بهار
|
ببین اگرچه بسی ابر زار میگرید
|
|
هنوز میننشیند ز خاک جمله غبار
|
ز خاک جمله درختی اگر پدید آید
|
|
یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار
|
مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی
|
|
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار
|
پس از خمی که همان آب بود آبی خورد
|
|
که تلخ گشت دهان لطیف معنیدار
|
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
|
|
خطاب کرد که یارب شکال من بردار
|
فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم
|
|
که بودهام تن مردی ز مردمان کبار
|
هزار بار خم و کوزه کردهاند مرا
|
|
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
|
اگر هزار رهم خم کنند از سر باز
|
|
هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار
|
سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم
|
|
برو که زود زند جوش خون تو به تغار
|
چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
|
|
که کردهای همه عمرت به هرزه روز گذار
|
تو را خدا به کمال کرم بپرورده
|
|
تو از برای هوا نفس کردهای پروار
|
ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک
|
|
ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار
|
نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی
|
|
ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار
|
هزار دیده سزد دیدههای عالم را
|
|
که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار
|
تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست
|
|
که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار
|