ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار

ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار
گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار
گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه چیست آن حاصل همه بی‌حاصلی روز شمار
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار
نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی گر هوای خوش‌دلی داری ز دنیا کن کنار
مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار
پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار
ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار
غنچه را لب‌بسته بینی نسترن را پاره‌دل لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار
صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار
گر درین بستان درختی سبز گردد بارور سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار
ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار
گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار
آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار
چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار
چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار
کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار
بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار