ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در

انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر
گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر
بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر
سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر
تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر
زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر
از فتنه و بلا نتوانی گریختن گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر
فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است در هر دو کون هست سوی او نهاده سر
صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر
در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد کاندر سخن معاینه می‌افکند شرر
در وقت حرص تا که به دست آورد جوی گویی که گشت هر سر موییش دیده‌ور
در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر
صد بار خون خویش کند خلق را حلال تا لقمه‌ی حرام به دست آورد مگر
اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری چندان عذاب و حسرت و اندیشه‌ی دگر
اول سال گور و عذابی که دور باد وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر
بیدار باش ای دل بیچاره‌ی غریب بر جان خود بترس و بیندیش الحذر
چندین هزار دام بلا هست در رهت خود را نگاه دار ازین دام پر خطر
آن کاسه‌ی سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر
وانگه به روز حشر به پیش جهانیان واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر
نیک و بدی که کرد درآید به گرد او وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر