جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد

جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ آتش به مغز صخره صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشه‌ای ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موج‌زن چونان که نور دیده‌ی بینا دراوفتاد
ترسید دل که بسته‌ی این دامگه شود مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد