غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

پرده‌ی خود چون درید هر چه همی جست یافت شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند
پرده‌ی هستی بدر تا برهی از بلا زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس زانکه بسی درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد پای منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند
سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند