چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است

کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است
تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است
خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است
زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است
چاره‌ی جانم بکن زیرا که جان بس واله است در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است
من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است
پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است