همچو موسی این زمان در طشت آتش ماندهای
|
|
طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است
|
شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان
|
|
زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است
|
گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش
|
|
کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است
|
هفت دریا را نمیبینی که از بس تشنگی
|
|
خشکلب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است
|
چند چون طفلان کنی نظارهی لعب فلک
|
|
همچو مردان صفشکن گر جان پاکت صفدر است
|
چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع
|
|
بچه زان مغرور شد کین زال غرق زیور است
|
دانهی سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال
|
|
زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است
|
گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی
|
|
آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است
|
گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو
|
|
زانکه این گاو از خری بیپرچم و بیعنبر است
|
گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان در مباز
|
|
زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است
|
مه چو در خرچنگ آید جامه دوزی فال را
|
|
و او ز چنگ خود هزاران ماه را پردهدر است
|
چند بر پنها روی پرهیز کن از شیر چرخ
|
|
زانکه جای صید شیران وادی پهناور است
|
خوشه چون گندم نمایی جوفروش آید به فعل
|
|
کاه برگی ندهدت کو در پی یک جو در است
|
چون سلیمان را ترازو نیمجو فرمان نبرد
|
|
نیمجو سنجی اگر گویی مرا فرمانبر است
|
این ترازو بفکن از دست و به طراری بجه
|
|
چون ترازو را همیبینی که کژدم در بر است
|
چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد
|
|
بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است
|
همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک
|
|
بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازی گر است
|
دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر
|
|
زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است
|
چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک
|
|
چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است
|
نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست
|
|
از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است
|