چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است

چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامه‌ی او سرد خواهد شد از آنک مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است
دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک جمله‌ی زیر زمین پر لعبت سیمین بر است
بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است
ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است
صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد در چنین ره‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است
در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است
دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است
خوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است
تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است
آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است
از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن کین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است
گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است
گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است
هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است
گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است
شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است
در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است