بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است
غره‌ی مال جهان گشتی و معذوری از آنک زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است
چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است
بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش که همه سیم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است
مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه‌ی هر روزه تو مغز خر است
ای فرومانده‌ی خود چند بدارد آخر استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است
چون بسی توبه‌ی بیفایده کردی به هوس توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه‌ی راه تو خون دل و آه سحر است
حلقه‌ی درگه او گیر و دل از دست بده گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا که دل پاک تو آئینه‌ی خورشید فر است
یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فریادش رس که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است