ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
|
|
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
|
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
|
|
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
|
اگر کمال طلب میکنی چو کار افتاد
|
|
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
|
چو پیر گشتی و گهوارهی تو آمد گور
|
|
چو کودکان دغلباز تا به کی ز دغا
|
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
|
|
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
|
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
|
|
به ذرهای نرسد عقل جملهی عقلا
|
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
|
|
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
|
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمیخسبند
|
|
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
|
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
|
|
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
|
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
|
|
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
|
به صبح از سر منقار قطرهی خونش
|
|
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
|
اگرچه نوحه کند نوحهگر بسی آن به
|
|
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
|
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
|
|
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
|
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
|
|
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
|
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
|
|
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
|
کسی که چشمهی خورشید را ندارد چشم
|
|
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
|
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
|
|
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
|
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
|
|
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
|
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
|
|
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
|
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
|
|
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
|