خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود که پرده‌ی زربفت شب به تیغ قبا
وگرچه خوانچه‌ی خورشید دایم است ولیک چه فایده که همه خود همی خورد تنها
وگرچه کاسه‌ی زرین ماه می‌بینی سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو که بر سرش بنگردید آسیای فنا
فرود حقه‌ی چرخ و ورای مهره‌ی خاک تو در میانه‌ی این خوش بخفته اینت خطا
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
به وقت صبح فرو میری و عجب این است که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا
ز سر سینه‌ی خود دم مزن ز پرده برون که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
میان بیشه‌ی بی علتی چرا مطلب که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر که بر خدایی او هست ذره ذره گوا