به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
|
|
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
|
اگرچه صبح کلهدار صادق است چه سود
|
|
که پردهی زربفت شب به تیغ قبا
|
وگرچه خوانچهی خورشید دایم است ولیک
|
|
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
|
وگرچه کاسهی زرین ماه میبینی
|
|
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
|
چو داس ماه نو از بهر آن همیآید
|
|
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
|
گیاه میدمد از خاک گور و غم این است
|
|
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
|
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
|
|
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
|
کدام میر اجل دیدهای که با او هم
|
|
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
|
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
|
|
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
|
فرود حقهی چرخ و ورای مهرهی خاک
|
|
تو در میانهی این خوش بخفته اینت خطا
|
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
|
|
که خوش به شعبدهای مست خواب کرد تو را
|
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
|
|
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
|
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
|
|
که معتدلتر ازین نیست هیچ آب و هوا
|
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
|
|
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
|
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
|
|
که زندهدل شوی از یک دروغ طال بقا
|
ز سر سینهی خود دم مزن ز پرده برون
|
|
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
|
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
|
|
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
|
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
|
|
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
|
میان بیشهی بی علتی چرا مطلب
|
|
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
|
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
|
|
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
|