در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
|
|
وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
|
چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
|
|
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
|
تو نیستی و بستهی پندار هستیی
|
|
پندار هستی تو تورا کرد مبتلا
|
از کوزه نیم ذرهی سیماب چون برفت
|
|
نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا
|
یک ذره سایهای و تو خواهی که آفتاب
|
|
در برکشی رواست ببر در کشی هلا
|
ای از فنای محض پدیدار آمده
|
|
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
|
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
|
|
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
|
در نافه دم چو نیستی خود صواب دید
|
|
پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا
|
چیزی که پی نمیبری از پی مدو بسی
|
|
وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا
|
بس سر که همچو گوی درین راه باختند
|
|
بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا
|
خاموش باش حرف که میگویی ای سلیم
|
|
حرمت نگاهدار چه پنداری ای گدا
|
گر سر کار میطلبی صبر کن خموش
|
|
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
|
گر تو زبان بخایی و خونش فروبری
|
|
در زیر پرده با تو نگویند ماجرا
|
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک
|
|
واحرام درد گیر درین کعبهی رجا
|
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
|
|
در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا
|
گفتند چیست حاجتت ای پشهی ضعیف
|
|
گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا
|
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
|
|
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
|
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
|
|
بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا
|
عقلم هزار بار به روزی کند خموش
|
|
عشقم خموش مینکند یک نفس رها
|
چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن
|
|
بی کنج شب گذار درین گنج اژدها
|