سبحان قادری که صفاتش ز کبریا

در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست چون جمله اوست کیستی آخر تو بی‌نوا
تو نیستی و بسته‌ی پندار هستیی پندار هستی تو تورا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذره‌ی سیماب چون برفت نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا
یک ذره سایه‌ای و تو خواهی که آفتاب در برکشی رواست ببر در کشی هلا
ای از فنای محض پدیدار آمده اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل از هستی مجازی خود شو به کل فنا
در نافه دم چو نیستی خود صواب دید پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا
چیزی که پی نمی‌بری از پی مدو بسی وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا
بس سر که همچو گوی درین راه باختند بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا
خاموش باش حرف که می‌گویی ای سلیم حرمت نگاه‌دار چه پنداری ای گدا
گر سر کار می‌طلبی صبر کن خموش تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخایی و خونش فروبری در زیر پرده با تو نگویند ماجرا
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک واحرام درد گیر درین کعبه‌ی رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشه‌ی ضعیف گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا
عقلم هزار بار به روزی کند خموش عشقم خموش می‌نکند یک نفس رها
چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن بی کنج شب گذار درین گنج اژدها