دوش سرمست به وقت سحری
|
|
میشدم تا به بر سیمبری
|
تیز کرده سر دندان که مگر
|
|
بربایم ز لب او شکری
|
چون ربودم شکری از لب او
|
|
بنشستم به امید دگری
|
جگرم سوخت که از لعل لبش
|
|
شکری می نرسد بی جگری
|
گاهگاهی شکری میدهدم
|
|
بر سر پای روان در گذری
|
زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
|
|
وای از غصهی بیدادگری
|
زان همه تنگ شکر کو راهست
|
|
از قضا قسم من آمد قدری
|
تا خبر یافتهام از شکرش
|
|
نیست از هستی خویشم خبری
|
کارم از دست شد و کار مرا
|
|
نیست چون دایره پایی و سری
|
وقت نامد که شوم جملهی عمر
|
|
همچو نی با شکری در کمری
|
ماهرویا دل عطار بسوخت
|
|
مکن و در دل او کن نظری
|