ترسا بچهای شنگی زین نادره دلداری
|
|
زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری
|
از پستهی خندانش هرجا که شکر ریزی
|
|
در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری
|
از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی
|
|
وز هر شکن زلفش گمره شده دینداری
|
دیوانهی عشق او هرجا که خردمندی
|
|
دردی کش درد او هرجا که طلب کاری
|
آمد بر پیر ما می در سر و می در بر
|
|
پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری
|
گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی
|
|
گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری
|
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
|
|
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری
|
بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو
|
|
ای چون تو به هر منزل واماندهی بسیاری
|
پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد
|
|
در حال پدید آمد در سینهی او ناری
|
کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله
|
|
بر جست و میان حالی بر بست به زناری
|
در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی
|
|
از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری
|
عطار ز کار او در مانده به صد حیرت
|
|
هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری
|