پروانه شبی ز بی قراری | بیرون آمد به خواستاری | |
از شمع سال کرد کاخر | تا کی سوزی مرا به خواری | |
در حال جواب داد شمعش | کای بی سر و بن خبر نداری | |
آتش مپرست تا نباشد | در سوختنت گریفتاری | |
تو در نفسی بسوختی زود | رستی ز غم و ز غمگساری | |
من ماندهام ز شام تا صبح | در گریه و سوختن به زاری | |
گه میخندم ولیک بر خویش | گه میگریم ز سوکواری | |
میگویندم بسوز خوش خوش | تا بیخ ز انگبین برآری | |
هر لحظه سرم نهند در پیش | گویند چرا چنین نزاری | |
شمعی دگر است لیک در غیب | شمعی است نه روشن و نه تاری | |
پروانهی او منم چنین گرم | زان یافتهام مزاج زاری | |
من میسوزم ازو تو از من | این است نشان دوستداری | |
چه طعن زنی مرا که من نیز | در سوختنم به بیقراری | |
آن شمع اگر بتابد از غیب | پروانه بسی فتد شکاری | |
تا میماند نشان عطار | میخواهد سوخت شمع واری |