گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی
|
|
دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی
|
از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو
|
|
گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی
|
اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست
|
|
زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی
|
هر ذرهای ز عالم سدی است در ره تو
|
|
از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی
|
چون گویمت که خود را میسوز چون سپندی
|
|
زیرا که چشم بد را تو در پی سپندی
|
مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی
|
|
ورنه به گوشهای رو گر مرد مستمندی
|
ای پست نفس مانده تا کنی تو دعوی
|
|
کافزون ز عالم آمد جان من از بلندی
|
هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت
|
|
آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی
|
عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم
|
|
کز لنگر نهادت در بند تخته بندی
|