چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک

چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک
دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک
آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک
دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک
جامم لبالب از می وصل است و من خجل کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک
بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک