در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین

ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
ز هر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف وطبعساز آید به دست می ز شادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمینبر نیاز آید به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی به دو دستم به شادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد