در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

ز بسیار نیکی که کردی به نیکی ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ ازیرا که تو برکشیده‌ی خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی