ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
|
|
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
|
ترا دیدهام قادر و پارسا بس
|
|
شگفتست با قادری پارسایی
|
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
|
|
به کردار و گفتار نز جنس مایی
|
به کردار نیکو روانها فزایی
|
|
به گفتار فرخنده دلها ربایی
|
دهنده ترا همتی داد عالی
|
|
که همواره زان همت اندر بلایی
|
بلاییست این همت و درشگفتم
|
|
که چون این بلا را تحمل نمایی
|
به روزی ترا دیدهام صد مظالم
|
|
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
|
جوابی دهی، شور شهری نشانی
|
|
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
|
به روی و ریا کارکردن ندانی
|
|
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
|
ز تو داد نا یافته کس ندانم
|
|
ز سلطانی و شهری و روستایی
|
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
|
|
که تو درخور آفرین و ثنایی
|
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
|
|
از این تازهرویی، وزین خوش لقایی
|
درین رسم و آیین و مذهب که داری
|
|
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
|
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
|
|
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
|
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
|
|
که هرگز مباد از بد او را رهایی
|
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
|
|
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
|
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
|
|
ازیرا که تو برکشیدهی خدایی
|
همی تا بود در سرای بزرگان
|
|
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
|
کند چشمشان از شبه مهره بازی
|
|
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
|
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
|
|
چو مر چشم را روشنایی ببایی
|