دل من همی داد گفتی گوایی
|
|
که باشد مرا روزی از تو جدایی
|
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
|
|
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
|
من این روز را داشتم چشم وزین غم
|
|
نبودهست با روز من روشنایی
|
جدایی گمان برده بودم ولیکن
|
|
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
|
به جرم چه راندی مرا از در خود
|
|
گناهم نبودهست جز بیگنایی
|
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
|
|
نگارا بدین زودسیری چرایی
|
که دانست کز تو مرا دید باید
|
|
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
|
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
|
|
بدین گونه مایل به جور و جفایی
|
دریغا دریغا که آگه نبودم
|
|
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
|
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
|
|
نگویم که تو دوستی را نشایی
|
نگارا من از آزمایش به آیم
|
|
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
|
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
|
|
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
|
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
|
|
که با من به درگاه صاحب درآیی
|
وزیر ملک صاحب سید احمد
|
|
که دولت بدو داد فرمانروایی
|
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
|
|
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
|
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
|
|
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
|
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
|
|
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
|
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
|
|
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
|
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
|
|
که همنام و همکنیت مصطفایی
|
دل مهتران سوی دنیا گراید
|
|
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
|