در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

دل من همی داد گفتی گوایی که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید تو دایم سوی نام نیکو گرایی