در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود

حدیث ار کند با تو از شرم گردد دو رخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب، نوش روان شد ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت به شغل دگر کردن از میزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بود شاها وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آباد کردی سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو به کاکویی و رومی و خسروانی
خدایت معین باد و دولت مساعد تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون و فرخنده بادت نشستن بدین جشن فرخنده‌ی مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی