حدیث ار کند با تو از شرم گردد
|
|
دو رخسار او چون گل بوستانی
|
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
|
|
نه هرگز به بد کرده همداستانی
|
جهان را به عدل و به انصاف دادن
|
|
بیاراست چون شعر نیک از معانی
|
به جوی اندرون آب، نوش روان شد
|
|
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
|
چنان گشت بازارهای ولایت
|
|
که برخاست از پاسبان پاسبانی
|
سپاه و رعیت نیابند فرصت
|
|
به شغل دگر کردن از میزبانی
|
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
|
|
روان گشت بازار بازارگانی
|
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
|
|
به رزق همه عالم اندر ضمانی
|
به کردار نیکو و گفتار شیرین
|
|
همی آرزوها به دلها رسانی
|
دل من پر از آرزو بود شاها
|
|
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
|
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
|
|
که واجب کند بر من این مهربانی
|
مرا شاد کردی و آباد کردی
|
|
سرای من از فرش و مال و اوانی
|
بیاراستم خانه از نعمت تو
|
|
به کاکویی و رومی و خسروانی
|
خدایت معین باد و دولت مساعد
|
|
تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
|
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
|
|
ز یغمایی و چینی و خلخانی
|
همایون و فرخنده بادت نشستن
|
|
بدین جشن فرخندهی مهرگانی
|
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
|
|
دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی
|