در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود

خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن به هم نوش کردن می ارغوانی
به قوت جوانی بکن عیش زیرا که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن چه باشد، ندانی، بجز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده‌ست بر تو که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران که او را سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی وز این سو مر او راست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه‌ی لشکر او نبودی گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد از این شاه و زین دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده که دید و که داده‌ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه‌رویی بدین خوشزبانی