به علم و ادب پادشاه زمینی
|
|
به اصل و گهر پادشاه زمانی
|
پدر شهریار جهانداری و تو
|
|
ز دست پدر شهریار جهانی
|
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
|
|
به آزاده طبعی و مردم ستانی
|
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
|
|
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
|
نیاید به اندیشه از نیست هستی
|
|
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
|
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
|
|
نکردی بدان نام بس شادمانی
|
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
|
|
جز آن نام نامی دگر گسترانی
|
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
|
|
ز کردار نیکو نهالی نشانی
|
به دست سخی آزها را امیدی
|
|
به لفظ حری نکتهها را بیانی
|
پی نام و نانند خلق زمانه
|
|
تو مر خلق را مایهی نام و نانی
|
گه مهربانی چو خرم بهاری
|
|
گه خشم و کین همچو باد خزانی
|
اگر مر ترا از پدر امر باشد
|
|
به تدبیر هر روز شهری ستانی
|
به هیبت هلاک تن دشمنانی
|
|
به چهره چراغ دل دوستانی
|
به صید اندرون معدن ببر جویی
|
|
مگر تو خداوند ببر بیانی
|
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
|
|
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
|
سخاوت بر تو مکینست شاها
|
|
ازیرا که تو مر سخا را مکانی
|
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
|
|
به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»
|
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
|
|
همانا که تو ابر گوهر فشانی
|
به محنت همه خلق را دستگیری
|
|
به روزی همه خلق را میزبانی
|
ز حرص برافشاندن مال، جودت
|
|
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
|