در مدح ابو احمد محمد بن محمود بن ناصرالدین

به من بازگرد ای چو جان و جوانی که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی، به تو راه جستن توانم چه گویم، به من بازگشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد دلی دیده‌ای تو بدین مهربانی؟
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم دل من کند بی تو همداستانی؟
من از رشک قد تو دیدن نیارم سهی سرو آزاده‌ی بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده که از دیده هر شب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوبکاری همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنه‌ی خویش کرده به نیکو خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی بر خرد یافته کامگاری زهی بر هر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری ز علم و ادب چیست کان تو ندانی