نه چون او ملک خلق دیده به گیتی
|
|
نه چون او سخی خلق داده نشانی
|
همه میل او سوی ایزدپرستی
|
|
همه شغل او جستن آنجهانی
|
سپه برده اندر دل کافرستان
|
|
خطر کرده در روزگار جوانی
|
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
|
|
بریده به شمشیر هندوستانی
|
نهاده که هند بر خوان هندو
|
|
چو دشت کتر بر سر خوان خانی
|
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
|
|
میان همه خسروان داستانی
|
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
|
|
ازیرا که تو آدمی را نمانی
|
به بزم اندرون آفتاب منیری
|
|
به رزم اندرون اژدهای دمانی
|
تو را رزمگه بزمگاهست شاها
|
|
خروش سواران سرود اغانی
|
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
|
|
به جنگ اندرون جز مبارز نرانی
|
به هر حرب کردن جهانی گشایی
|
|
به هر حمله بردن حصاری ستانی
|
ز باد سواران تو گرد گردد
|
|
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
|
بخندد اجل چون تو خنجر برآری
|
|
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
|
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
|
|
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
|
ندارد خطر پیش تو کوه آهن
|
|
که آهنگدازی و آهنکمانی
|
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
|
|
به پیروزی و دولت آسمانی
|
نپاید بسی تا به بغداد و بصره
|
|
غلامی به صدر امارت نشانی
|
اگر چه ز نوشیروان درگذشتی
|
|
به انصاف دادن چو نوشیروانی
|
کریمی چو شاخیست، او را تو باری
|
|
سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی
|
همی تا کند بلبل اندر بهاران
|
|
به باغ اندرون روز و شب باغبانی
|