اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام | مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه | |
تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار | تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه | |
به همه کار ترا یار و قرین باد خرد | در همه حال ترا پشت و معین باد اله | |
حلقهی بند تو بر پشت دو تای دشمن | پایهی تخت تو بر روی دو چشم بدخواه |