در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین

اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه
به همه کار ترا یار و قرین باد خرد در همه حال ترا پشت و معین باد اله
حلقه‌ی بند تو بر پشت دو تای دشمن پایه‌ی تخت تو بر روی دو چشم بدخواه