در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصر الدین

کرگی آوردی از آن بیشه‌ی منکر به کمند که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود گفتی اندر دل من ساخته‌اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟ شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه من ستاره نشناسم، که همی‌بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او به پرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش و رخ از شادی ماننده‌ی گل رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده‌ی کاه