در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصر الدین

زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود گرد می‌گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
از بن چه به زمانی به سر چاه رسید دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد مگر از آمدن زلف نبوده‌ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او حزرها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد از نهاده‌ی پدر و داده‌ی دارنده اله
بر او صورت بسته‌ست همانا که مگر ملکان خواسته‌ی خویش ندارند نگاه
ملکان مالستانند و ملک مالده‌ست ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته‌ی او دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه