در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان
جامه‌ی عباسیان بر روی روز افکند شب برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر پیش هر یک برگرفته پرده‌ی راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید گه چو لل ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزه‌ی سنگ سیاه پهنور دشتی نشیبش توده‌ی ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی کفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران